نمی توانم با کسی سخن بگویم، کسی در درون من دیگر وجود ندارد، تنهاء تنها گاهی ساز می زنم و می خوانم، در هواء ابری زیر باران تربچه می کارم، به صداء پرندگان که خلقشان کرده ام در سحرگاه گوش فرا می دهم، می نویسم، چیز هاء خوشمزه ای می خورم و می نوشم، دندان هایم را تمیز می کنم، می روم توالت، دوش می گیرم، و می خوابم، این جاودانگیِ رقت بار بدجور روی اعصابِ من است، نمی توانم خودم ر بکشم، جاودانه را نمی شود کشت، اکنون خالق