She told me come and give me “Garlic” So I came and gave “Garlic” او گفت بیا و به من “سیر” بده خب من آمدم و “سیر” دادم
Memoir of a Snail – Adam Elliot
سالیانِ پر ثمر، دقیقا ۲۸ سال
در گلوی خروسی که دارد روی شانه ام چرت می زند، طلوع یک صبح افسانه ای چرک کرده است
گربه ها نمی توانند باران را دوست داشته باشند، بهار فصلِ خوبی برای گربه ها نیست
از چه رو می شکنی ساقهِ زنبق را باد، باد را می گویم، بادِ ویرانگرِ پائیزی را، زنبقِ تردِ بیابانی، عاقبت بر تو و بیدادِ تو خواهد شورید
.
قلبِ بزرگِ ما
پرندهِ خیسیست
بنشسته بر درختِ کنارِ خیابان