سال هاست که من به تنهایی زیستن عادت کرده ام، نه به عنوانِ اشرفِ مخلوقات نه، بل به عنوانِ تنها خالق، بیرون از من چیزی وجود ندارد هر چه هست در من است، آنچه دارد در بیرون از من اتفاق می افتد یک توهمِ امریست، به واقع وظیفه خالق دستبرد به دایرهِ امری زمانی مفهومیِ حولِ خود است یا شاید حتی درونِ خود که چیزی در بیرون وجود ندارد، خالق یا آفریننده دست هاش ر بلند می کند و معنائی ر بیرون می کشد آن اصیل ترین ر عرضه می کند برای تمامِ تو هائی که از خود ساخته است، هرچه آن مفهوم در حالتِ تبدیل از حاصلِ مصدر به اسمِ مصدر، اوریجینال تر بماند، عنوانِ ایجاد شده اصیل تر است همانند عنوانِ حُبّ که مفهومی روشن در ذهنِ من دارد یا خورشید