زمانی که دکارت درباره اندیشه سخن گفت ژو پانه دونک ژو سوئی سپس کنت درباره پازیتیویسم کسی فکر نمی کرد به جائی برسیم که انشتین در تئوری زمان تاخیری برسد به اینکه چیزی جز زمان وجود ندارد و باگی ذرات را به دو شکاف موازی شلیک کند و هیگز به چیزی برسد که اکنون رسیده ایم و هایزنبرگ درباره اصل عدم قطعیت حرف بزند و ادعا کند که دو خط موازی، موازی نیستند و درایفوس با نقض دکارت بگوید ژو سوئی دونک ژو پانه حال هم من می گویم شاید روز توانستند دیگران حرف هاء کوپرنیک یا گالیله عصر خود ر درک کنند؛ وجود، موجود نیست، چیزی وجود ندارد تنها یک ویلِ بزرگ است یک امر یک ارادهِ سابژکتیو که اتصالی به ماده ندارد، فیزیک و متافیزیک مصنوعهِ خطاء دانشمندانیست که فکر می کنند وجود دارند، تو چیزی نیستی هر چه که هست منم، تو وجود ندارد، پایان عرایضم